|
پنج شنبه 30 خرداد 1392برچسب:, :: 1:34 :: نويسنده : sia
روزهـــایــی کـــه مـی بینمت ، نفســـــم مــی گیـــــــــرد...
![]()
سه شنبه 28 خرداد 1392برچسب:, :: 15:35 :: نويسنده : sia
همه چیز را یاد گرفته ام... یاد گرفته ام که چگونه بی صدا گریه کنم ... چگونه با بالشم بی صدا کنم ... یاد گرفته ام چگونه با تو باشم بی آنکه تو باشی... نفس بکشم بدون تو و به یاد تو... یاد گرفته ام که چگونه نبودنت را با رویای با تو بودن... تو فقط مرا ببخش که گاهی احساسم لبریز میشود و میگویم "دوستت دارم"... "دلم برابت تنگ شده"... "میخواهمت"... و ... و با این حرفهایم ، آرامش را از چشمهای زیبایت و قلب مهربانت میگیرم... ![]()
سه شنبه 27 خرداد 1392برچسب:, :: 23:51 :: نويسنده : sia
خبر نداری... خبر نداری چه بغضی تو گلومه... خبر نداری چه حسی داشتم ، امروز ، از دیدن کسی که فقط از پشت سر ، کمی شبیه تو بود... ![]()
یک شنبه 26 خرداد 1392برچسب:, :: 9:30 :: نويسنده : sia
لمست کردم... ای کاش هرگز تن به این خواسته نمیدادیم... همیشه فکر میکردم تا یکی شدنمان تنها یک قدم فاصله داریم... اگر میدانستم روزی لمس تنت اینگونه فاصله میاندازد بین تو و من و این همه احساس پاک... هرگز تن به هوسی نمیدادم که میپنداشتم انتهای عشق است... ![]()
پنج شنبه 23 خرداد 1392برچسب:, :: 23:41 :: نويسنده : sia
بی من اگر آرامی... ![]()
چهار شنبه 22 خرداد 1392برچسب:, :: 16:0 :: نويسنده : sia
تو... میدونی کجای قلب منی... میدونی چشمات تمام دنیای منه... میدونی لحظه ای فراموشت نمیکنم... میدونی چشمام هر لحظه و باهر بهانه میگریند... میدونی هر لحظه از خدا میخوامت... میدونی هرشب ازش میخوام خوابت رو ببینم... میدونی تنها اسم تو رو لبهامه... میدونی که از دوریت قلبم گرفته... میدونی چقدر دلم برات تنگ شده... میدونی چقدر میخوام چشماتو... نگاهتو... دستتاتو... شونه هاتو... تو میدونی... همه اینا را میدونی... پس چرا حرفی نمیزنی؟! مگه من زندگی تو نبودم...؟!
![]()
شنبه 18 خرداد 1392برچسب:, :: 19:5 :: نويسنده : sia
عجیب است... اینجا آمدنم عجیب است... نمیفهمم چرا... عجیب تر لحظه هاییست مثل امروز ، دیروز و شاید فردا... یه لحظه های خاصی مثل الان ، همین جا... جایی که همه دور هم هستن... منم باید کنارشون باشم اما... اما اینجام... حسی که اینجاست ، درست شبیه در آغوش بودن توست... و من حتی همین آغوش تو را "نازنینم" ، با تمام دنیا ، آره درست میشنوی عزیزم ، با تمام دنیا ، عوض نمیکنم...
"""دلم بدجوری هوای چشمای خوشگلتو کرده... کاش بودی... کاش..."""
![]()
سه شنبه 14 خرداد 1392برچسب:, :: 2:33 :: نويسنده : sia
نمیدونم تا حالا برات پیش اومده یا نه! باچندتا از دوستات رفتی بیرون... وقتی که دورهم نشستین و پاسور بازی میکنین یا هر تفریح دیگه... همشون همینطور که بازی میکنن ، گوشی موبایلشونم تو دستشونه... یکی اس ام اس میده... یکی با یه اس میخنده... یکی با یه اس به هم میریزه... یکی میره یه گوشه با تلفن صحبت کنه... برات مهم نیست با کیه ، مهم اینه یه مخاطب داره... و تو... و تو فقط نگاه میکنی و بغض... فقط بغض و حسرت... حسرت که توام یه روز... دوست نداری با هیچکس باشی... بودن هیچکس باهات اونی که میخوای نمیشه... هیچ لذتی از باهم بودن نمیبری... داشتن هیچکس دیگه راضیت نمیکنه... اینجاست که جای خالیش آتیشت میزنه... اینجاست که میفهمی نبودش باهات چیکار کرده... اینجاست که گوشیتو میذاری درگوشت و میری اونطرف تر و مثل همون روزا تو خیالت عاشقانه باهاش حرف میزنی... از دوستات که فاصله میگیری بغضتو میشکنی و یه دل سیر گریه میکنی... همه فکر میکنن توام کسی رو داری اما... اما تو فقط خودت میدونی که چقدر تنهایی... ![]()
یک شنبه 12 خرداد 1392برچسب:, :: 2:23 :: نويسنده : sia
روزهای انتظار
چه عاشقانه مرا می شکند... و تو چه سرد از من عبور می کنی... یک شب مه گرفته و حرفهایی تلخ ... که از اعماق تنهایی بیرون می آید... دستم را بگیر... من به بودن تو نیاز دارم... نیمه گمشده ام نیستی ! که با نیمه دیگر به جست و جویت برخیزم... که تو تمام گمشده منی... تمام گمشده من...
![]()
جمعه 27 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 1:26 :: نويسنده : sia
من از عمق وجود خود خدایم را صدا کردم... نمیدانم چه میخواهی ولی امشب... برای تو... برای رفع غمهایت... برای قلب زیبایت... برای آرزوهایت... به درگاهش دعا کردم... و میدانم درونت را... همه احساس پاکت را... دعاهای سر سجاده ات را... و من عشق تو را همدم ، درون خسته ی قلبم ، در سیاهی ، در زلال اشکهایم دیده ام هر دم... و میدانم ، یقین دارم دعاهامان اثر دارد... یقین دارم دعاهامان اثر دارد... "شب آرزوهات لبریز از ستاره های استجابت..." ![]()
چهار شنبه 25 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 12:36 :: نويسنده : sia
باور کن... باور کن گلایه ای از تو نیست... تو خوبتر از آنی که گلایه از تو باشد... گلایه از خودم و از ویرانه های قلب من است که هر لحظه ذره ذره فرو میریزد... و اینک احساس میکنم جز ویرانه ای از من باقی نیست... که اگر اندکی امید در من زنده شد فقط و فقط به یمن قدم تو بود... باور کن به جان تو سوگند از تو گلایه ای نیست... آمدنت درست به موقع بود... آمدنت درست شبیه نزول بارانی بود در دل کویر... آمدنت شبیه آمدن پیامبری از جانب خدا بود در بین قومی که سخت به بیراهه میرفت... باور کن بهترینم... از تو گلایه ای نیست هیچ...
![]()
یک شنبه 4 فروردين 1392برچسب:, :: 22:59 :: نويسنده : sia
پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم... ![]()
چهار شنبه 1 فروردين 1392برچسب:, :: 13:9 :: نويسنده : sia
در این نوروز باستانی خیال آمدنت را به آغوش خسته می کشم... نوروز یعنی هیچ زمستانی ماندنی نیست اگر چه کوتاهترین شبش یلدا باشد... نوروز پیام آور مهر است که مرا وا میدارد تنها به خاطر تو دوست داشتن را یاد بگیرم ... باشی یا نه... همیشه آرزویم برایت" بهترینهاست"... سال نو مبارک بهترینم...
![]()
چهار شنبه 29 اسفند 1391برچسب:, :: 20:49 :: نويسنده : sia
چهارشنبه سوری! میگن باید از رو آتیش بپریم! اما نه... اصلا حسش نیست... من ترجیح میدم مثل همیشه یه گوشه بشینم چشمامو ببندم آهنگایی که دوست دارم بذارم گوش کنم... یه آهنگ مثل این آهنگ "معین" که دقیقا یک سال پیش تو برام گذاشتی گوش کنم: با حس عجیبی... با حال غریبی... دلم تنگته... بعضی چیزها را " باید " بنویسم ![]()
جمعه 25 اسفند 1391برچسب:, :: 1:33 :: نويسنده : sia
هوا چندان سرد نشده بود که پرستو ها رفتند اما گنجشک ماند، با اینکه میدانست زمستان سرد است و دانه کم پیدا میشود! آدمها درباره مهاجرت پرنده ها گفتند : آنها که مهاجرت نمیکنند تن شان گرم تر است! انعطاف پذیری بالاتری دارند و در سرما نمیمیرند! و ... اما... اما گنجشک آهسته به درختی بی برگ گفت: سرما رو به جون میخرم چون میخوام لحظه اومدن بهار رو ببینم! میدونم زمستون موندنی نیست و شوق اومدن بهار اونقدر دلگرمم میکنه که نمیذاره از سرما بمیرم! شاید گاهی بلرزم اما نمیمیرم... و درخت بی برگ خوب میفهمید شوق آمدن بهار یعنی چه! حال زمستان است! و برف میبارد... و من پرستو نیستم که از بیم سرما تن به هجرت دهم... من پرستو نیستم تا گرما را در جایی دور از تو جستجو کنم... میخواهم گنجشک خانگی ات باشم... میدانم تا به تو دلگرمم ، زنده میمانم ... ![]()
سه شنبه 16 اسفند 1391برچسب:, :: 1:0 :: نويسنده : sia
امشب با تمام مداد رنگی های دنیا... به هر زبانی که بدانی یا ندانی... خالی از هر تشبیه ، استعاره ، ایهام و کنایه تنها یک جمله را برایت عاشقانه و شاعرانه خواهم نگاشت... "دوستت دارم..." تولدت مبارک...
![]()
سه شنبه 15 اسفند 1391برچسب:, :: 1:46 :: نويسنده : sia
تمام دنیا هم که بروند... تمام دنیا هم که نباشند... تمام دنیا هم که بر سرم آوار شود... تمام دنیا هم که مرا نخواهند... تمام دنیا هم که مرا بشکنند... تو هستی... این را با تمام جانم احساس میکنم... در تمام نفسهایم تو را دارم... و همین برایم کافیست...
![]()
یک شنبه 13 اسفند 1391برچسب:, :: 1:38 :: نويسنده : sia
تو چه می دانی؟! که من...
چندبار فرو ريختم... چندبار دلتنگ شدم... از ديدن كسي كه...
کاش میفهمیدی...
حال و هوای این روزهایم را...
کاش فقط کمی شبیه خودت بودی...
کاش...
کاش من هم سنگی داشتم برای تکیه دادن سرم!!! ![]()
پنج شنبه 9 اسفند 1391برچسب:, :: 23:17 :: نويسنده : sia
باید تورو پیدا کنم...شاید هنوزم دیر نیست... تو ساده دل کندی ولی...تقدیر بی تقصیر نیست با اینکه بی تاب منی...بازم منو خط میزنی باید تورو پیدا کنم...تو با خودت هم دشمنی... (آخ که چه اشکمو در میاره این یه تیکش) : کی با یه جمله مثل من...میتونه آرومت کنه اون لحظه های آخر از...رفتن پشیمونت کنه... دلگیرم از این شهر سرد...این کوچه های بی عبور وقتی به من فکر میکنی...حس میکنم از راه دور آخر یه شب این گریه ها...سوی چشامو میبره عطرت داره از پیرهنی...که جا گذاشتی میپره باید تو را پیداکنم...هرروز تنهاتر نشی راضی به با من بودن...حتی از این کمتر نشی پیدات کنم حتی اگه...پروازمو پرپر کنی محکم بگیرم دستتو...احساسمو باور کنی... "اینا حرفاییه که خیلی دوست دارم بدونی. از طرف دیگه اصلا دوست ندارم با این حرفا اذیتت کنم.میبینی بین چه دو راهی بدی قرار گرفتم؟! اینجا مینویسم شاید... ![]()
جمعه 4 اسفند 1391برچسب:, :: 23:59 :: نويسنده : sia
سلام مــاه مــن !
دیشب دلتنگ شدم و رفتم سراغ آسمان اما هر چه گشتم اثری از ماه نبود که نبود …! گفتم بیایم سراغِ خودت... احوال مهتابیت چطور است ؟! چه خبــر از تمام خوبی هایت و تمام بدی های مــن؟! چه خبــر از تمام صبــرهایت در برابر تمام ناملایمت های مــن؟!
چه خبر از تمام آن ستاره هایی که بی من شمردی و من بی تو ؟! چه کنم دلم بــرای تمــام مهــربانی هایت لک زده است...
راستی ، باز هم آســمان دلت ابری است یا ….؟! می دانم ، تحملم مشکل است …. اما چه کنم؟! یک وقت خســته نشوی و بــروی مــاه دیگری شوی… به چشمانت قسم هیچ کس به اندازه مــن
نمی تواند آســـمانت باشد...
تو فقط ماه من بمون و باش... ماه من... مراقب خاطراتمان ، روزهای با هم بودنمان... و من...
در ادامه این پستم ســــــکوت می کنم ، تو بنویس !
تــــــــو بنویس ... از دلتنگی هایتــــــ ، از دردهایتــــــ ، از حــــرف هایت ...
از هرچه دلتـــــ می گوید و میخواهد... میدانم که حرفهایم را میخوانی... پس بنویس برایـــــــــم...
بنویس...
![]()
چهار شنبه 25 بهمن 1391برچسب:, :: 23:59 :: نويسنده : sia
به دلم افتاده است که به یاد من نشسته ای امشب... پلک هایت به دلم افتاده است که دلت هوای مرا کرده و در میان امشب و هر شب یک دل سیر از بغضت خالی میشوم... عکست را دست اگر دلتنگم و چشمانم هر "دوستت دارم"... ولنتاین مبارک... ![]()
سه شنبه 24 بهمن 1391برچسب:, :: 23:26 :: نويسنده : sia
![]()
سه شنبه 24 بهمن 1391برچسب:, :: 22:58 :: نويسنده : sia
قدم به قدم با تو ، لحظه به لحظه در فکر تو ، عطر داشتنت ، ماندن خاطره هایی که مرور کردن به آن در آینده ای نزدیک دلهایمان را شاد میکند... آری!رسیده ام به تویی که در کنار تو بودن عاشقانه ترین لحظه ی زندگی ام است... ![]()
جمعه 20 بهمن 1391برچسب:, :: 22:42 :: نويسنده : sia
مهربانم...
یاد قلبت باشد دلش می خواهد، از ته قلب و دلش می بوسد و
"یادش بخیر..." ![]()
چهار شنبه 18 بهمن 1391برچسب:, :: 23:36 :: نويسنده : sia
ای کاش برای یک بار هم که شده آسمان به زمین می آمد تا دیگر هر گاه از دوریش گریه میکنم نگویند مگر آسمان به زمین آمده... ![]()
چهار شنبه 18 بهمن 1391برچسب:, :: 22:44 :: نويسنده : sia
خدایا تنها تو میدانی که در دل کوچک آسمانت چه میگذرد... تنها تو هر شب به درددلهای ناتمامم گوش سپرده ای... تنها تو در دل تاریک شب ستاره های اشکم را دیده ای که سوسو میزنند... خدایا تنها تو میدانی چقدر دلم برایت تنگ شده است.... برای آغوش پرمهرش که همیشه هست و هیچوقت نیست... خدایا تنها تو میدانی که چقدر دوستش دارم..، چقدر برایش دلتنگم... دعایم را برایش اجابت کن... خدایا او خوشبخت و شاد باشد،من دیگر از تو هیچ نمیخواهم... هیچ نمیخواهم جز اینکه برای همیشه در آغوش تو آرام بگیرم و خوشبختی اورا نظاره کنم... خدایا!تو مهربانترینی،هرگز تنهایش نگذار... هرگز دستانش را رها نکن... من دوستش دارم،بیشتر از تمام دنیا،بیشتر از هرچیز و همه کس... تو این را از هرکسی بهتر میدانی... آه! چقدرخسته ام... از کشیدن این بار سنگین بر شانه های ناتوانم خسته ام... احساس میکنم دیگر نمیتوانم،پاهایم دیگر رمق ندارند... از نگاههای دیگران،از حرفهای پر از کنایه... از این همه دوری و تنهایی خسته ام... دلم برایش تنگ شده است... دلم برایش تنگ شده است... دلم برایش تنگ شده است... خداااااایااااااااا... دلم برایش تنگ شده است... ![]()
شنبه 14 بهمن 1391برچسب:, :: 22:1 :: نويسنده : sia
آن لحظه که دلتنگ یارم می شوم خود به خود هوس باران را می کنم... آن لحظه که اشک از چشمانم سرازیر می شود هوس یک کوچه تنها را می کنم... آن لحظه است که دلم می خواهد تنهایی در زیر باران بدون هیچ چتر و سر پناهی قدم بزنم قدم بزنم تا خیس خیس شوم ، خیس تر از قطره های باران…. خیس تر از آسمان و درختان... آن لحظه که خیس خیس می شوم ، دلم می خواهد باز زیر باران بمانم دلم نمی خواهد باران قطع شود... دلم می خواهد همچو آسمان که بغضش را خالی می کند ، خالی شوم از دلتنگی ها ، از این شب پر از تنهایی تنها صدای قطره های باران را می شنوم ، اشک می ریزم ، و آرزوی یارم را می کنم... دلم می خواهد آسمان با اشکهایش سیل به پا کند! لحظه ای که آرام آرام می شوم و دیگر تنهایی را احساس نمی کنم ، چون باران در کنارم است... باران مرا آرام می کند ، مرا از غصه ها و دلتنگی ها رها می کند و به آرزوهایم نزدیک می کند... آن دم که باران می بارید ، بغض غریبی گلویم را گرفته بود ، دلم می خواست همچو آسمان که صدای رعدش پنجره های خاموش را می لرزاند فریاد بزنم ، فریاد بزنم تا یارم هر جای دنیاست صدای مرا بشنود... صدای کسی که خسته و دلشکسته با چشمان خیس و دلی عاشق در زیر باران قدم می زند... تنهایی در کوچه های سرد و خالی… کجایی ای یار من ؟ کجایی که جایت در کنارم خالی است... در این شب بارانی تو را می خواهم... به خدا جایت خالی خالی است... کاش صدایت همچو صدای قطره های باران در گوشم زمزمه می شد تو بودی و شبی عاشقانه را با هم داشتیم... تو که نیستی منی که همان مرد تنها می باشم قصه ای غمگین را در این شب بارانی خواهم داشت... قصه مرد تنها در یک شب بارانی... شبی که احساس می کنم بیشتر از همیشه عاشقم... آری! آن شب آموختم که باران بهترین سر پناه من برای رفع دلتنگی هایم است... ![]()
دو شنبه 9 بهمن 1391برچسب:, :: 23:28 :: نويسنده : sia
بانوی من! شب از نیمه گذشته و صبح در راه است. به یادت و نامت بیدار مانده ام. بیدار می مانم، اگر تو بگویی تا قله قاف می روم. ولی تو نگفتی و من فقط بیدار ماندم به امید آن که بیایی. می دانم چقدر انتظار کشیدن کشنده است. اما انتظارت را می کشم، هر صبح که بیدارم می کنی یا بیدارت می کنم و هر شب که رویت را می بوسم و به خواب می رویم. پس کی می آیی آخر؟ یا من کی می آیم آخر؟ قولمی دهی اگر نیامدم یا نیامدی و نشد که بیایم و بیایی همانجا بمانی که بتوانم نگاهت کنم و شب را و صبح را به یادت بگذرانم؟ می بینی اشکهایم را؟ تا اشکی باقیست بمان...
بانوی من! هوای تو نمی دانم گرم است یا سرد، تو از گرما خوشت می آمد و من از سرما. هوای تو سخت سرد و سخت گرم است. راستی کی اجازه دادی تو را بانوی خودم صدا زنم بانوی من؟ مثل همه آنها که من گفتم و تو در سکوت پذیرفتی؟ این را هم می پذیری بانوی من؟ خدا بودن چیزی را از تو کم نمی کند... قول می دهم. می شود خدای من باشی؟ مثل خدا در تمام لحظات پیش من باشی، در یک قدمیم، از رگ گردن نزدیک تر؟ گردن هم عجب جای جالبی بود، یادم می ماند همیشه. و خنده من از چیز دیگری بود. نمی دانم، شاید از هیچ چیز. قول می دهم دیگر نه بخندم نه بگریم. قول می دهم. خدایم می شوی؟ اگر سختت است بیایی بگو تا من لااقل عکست را به گردنم نزدیک کنم و تو همیشه در همان جا، جایی که بتوانم چشمهایت را نظاره کنم بمانی. اذیتت نمی کنم... من با تمام بندگان فرق می کنم. همان جا هم که باشی خدای منی. هر جا که باشی خدای منی. اذیتت نمی کنم. قول می دهم... خدایم می شوی؟ بانوی من! من چقدر از اینکه تو را بانوی خودم صدا بزنم خوشم می آید. و چقدر از اینکه بتوانم سرم را روی پایت صبح کنم. و چقدر از اینکه صورتت را نوازش کنم. و چقدر از اینکه با تو قدم بر دارم و تو به من نگاه کنی و من به تو نگاه کنم. و چقدر از اینکه.... با توام. تو چطور؟ یادت می آید گفتم اندازه دوست داشتنم چقدر است؟راستش هنوز اندازه ای برایش پیدا نکرده ام. از آن چیزی که بهت گفتم حتی شاید خیلی بزرگتر باشد اما مقیاسی برایش نیافته ام بانوی من، آن را علی الحساب گفتم. چه کسی می داند آیا از کهکشان بزرگتر هم هست؟ از این دنیا بزرگتر هم هست؟ نمی دانم، شاید. اگر بود همان قدر دوستت دارم... می دانی کشف تازه ام چیست؟ اینکه چقدر دست هایت آرامم می کند. بهت گفته بودم قبلا، شاید. پس چرا اینقدر تازه به نظرم آمد؟ شاید چون دستهای تو همیشه برایم تازه اند. مثل چشمهایت که هر لحظه با پلک هایت تازه می شوند و من خود را شفاف تر در آنها پیدا می کنم. شاید هم گم می کنم. نمی دانم، فرصت فکر کردن به اینها را نداشته ام... برای نوشتن برای تو، برای خودم بهترین و ناب ترین زمان ها را یافته ام. جایی در مرز شب و روز. آرام ترین و لطیف ترین موقع از حرکت وضعی زمین. بین تاریکی و روشنی. جایی که تاریکی می گذرد... جایی که ای روشن ترین روشنی ها، ای خورشیدکم به سویت قبله می گردانم. گرم و روشنم کن. سویت را از میان چهار جهت قطبی یافته ام. از میان شمال و جنوب کرات و شرق و غرب کهکشان ها. از بالای عشقم و پایین قلبم. سویت را، چشمت را، دستت را تازه یافته ام. سخت یافته ام. فرصتم ده... خورشیدکم به چشمان زیبایت قسم می خورم، تا گرمای دستانت را در دستانم احساس کنم رهایشان نخواهم کرد... دوستت دارم بانوی من...
دوستت دارم...
![]()
پنج شنبه 5 بهمن 1391برچسب:, :: 23:36 :: نويسنده : sia
تو نیستی و پاییز که بر نمی گردی تو هیچوقت... فقط بیا... بیا در خزان خواسته هایم کمی قدم بزن... فقط همین...
"وقتی میای صدای پات... ![]() ![]() |