|
چهار شنبه 25 بهمن 1391برچسب:, :: 23:59 :: نويسنده : sia
به دلم افتاده است که به یاد من نشسته ای امشب... پلک هایت به دلم افتاده است که دلت هوای مرا کرده و در میان امشب و هر شب یک دل سیر از بغضت خالی میشوم... عکست را دست اگر دلتنگم و چشمانم هر "دوستت دارم"... ولنتاین مبارک... ![]()
سه شنبه 24 بهمن 1391برچسب:, :: 23:26 :: نويسنده : sia
![]()
سه شنبه 24 بهمن 1391برچسب:, :: 22:58 :: نويسنده : sia
قدم به قدم با تو ، لحظه به لحظه در فکر تو ، عطر داشتنت ، ماندن خاطره هایی که مرور کردن به آن در آینده ای نزدیک دلهایمان را شاد میکند... آری!رسیده ام به تویی که در کنار تو بودن عاشقانه ترین لحظه ی زندگی ام است... ![]()
جمعه 20 بهمن 1391برچسب:, :: 22:42 :: نويسنده : sia
مهربانم...
یاد قلبت باشد دلش می خواهد، از ته قلب و دلش می بوسد و
"یادش بخیر..." ![]()
چهار شنبه 18 بهمن 1391برچسب:, :: 23:36 :: نويسنده : sia
ای کاش برای یک بار هم که شده آسمان به زمین می آمد تا دیگر هر گاه از دوریش گریه میکنم نگویند مگر آسمان به زمین آمده... ![]()
چهار شنبه 18 بهمن 1391برچسب:, :: 22:44 :: نويسنده : sia
خدایا تنها تو میدانی که در دل کوچک آسمانت چه میگذرد... تنها تو هر شب به درددلهای ناتمامم گوش سپرده ای... تنها تو در دل تاریک شب ستاره های اشکم را دیده ای که سوسو میزنند... خدایا تنها تو میدانی چقدر دلم برایت تنگ شده است.... برای آغوش پرمهرش که همیشه هست و هیچوقت نیست... خدایا تنها تو میدانی که چقدر دوستش دارم..، چقدر برایش دلتنگم... دعایم را برایش اجابت کن... خدایا او خوشبخت و شاد باشد،من دیگر از تو هیچ نمیخواهم... هیچ نمیخواهم جز اینکه برای همیشه در آغوش تو آرام بگیرم و خوشبختی اورا نظاره کنم... خدایا!تو مهربانترینی،هرگز تنهایش نگذار... هرگز دستانش را رها نکن... من دوستش دارم،بیشتر از تمام دنیا،بیشتر از هرچیز و همه کس... تو این را از هرکسی بهتر میدانی... آه! چقدرخسته ام... از کشیدن این بار سنگین بر شانه های ناتوانم خسته ام... احساس میکنم دیگر نمیتوانم،پاهایم دیگر رمق ندارند... از نگاههای دیگران،از حرفهای پر از کنایه... از این همه دوری و تنهایی خسته ام... دلم برایش تنگ شده است... دلم برایش تنگ شده است... دلم برایش تنگ شده است... خداااااایااااااااا... دلم برایش تنگ شده است... ![]()
شنبه 14 بهمن 1391برچسب:, :: 22:1 :: نويسنده : sia
آن لحظه که دلتنگ یارم می شوم خود به خود هوس باران را می کنم... آن لحظه که اشک از چشمانم سرازیر می شود هوس یک کوچه تنها را می کنم... آن لحظه است که دلم می خواهد تنهایی در زیر باران بدون هیچ چتر و سر پناهی قدم بزنم قدم بزنم تا خیس خیس شوم ، خیس تر از قطره های باران…. خیس تر از آسمان و درختان... آن لحظه که خیس خیس می شوم ، دلم می خواهد باز زیر باران بمانم دلم نمی خواهد باران قطع شود... دلم می خواهد همچو آسمان که بغضش را خالی می کند ، خالی شوم از دلتنگی ها ، از این شب پر از تنهایی تنها صدای قطره های باران را می شنوم ، اشک می ریزم ، و آرزوی یارم را می کنم... دلم می خواهد آسمان با اشکهایش سیل به پا کند! لحظه ای که آرام آرام می شوم و دیگر تنهایی را احساس نمی کنم ، چون باران در کنارم است... باران مرا آرام می کند ، مرا از غصه ها و دلتنگی ها رها می کند و به آرزوهایم نزدیک می کند... آن دم که باران می بارید ، بغض غریبی گلویم را گرفته بود ، دلم می خواست همچو آسمان که صدای رعدش پنجره های خاموش را می لرزاند فریاد بزنم ، فریاد بزنم تا یارم هر جای دنیاست صدای مرا بشنود... صدای کسی که خسته و دلشکسته با چشمان خیس و دلی عاشق در زیر باران قدم می زند... تنهایی در کوچه های سرد و خالی… کجایی ای یار من ؟ کجایی که جایت در کنارم خالی است... در این شب بارانی تو را می خواهم... به خدا جایت خالی خالی است... کاش صدایت همچو صدای قطره های باران در گوشم زمزمه می شد تو بودی و شبی عاشقانه را با هم داشتیم... تو که نیستی منی که همان مرد تنها می باشم قصه ای غمگین را در این شب بارانی خواهم داشت... قصه مرد تنها در یک شب بارانی... شبی که احساس می کنم بیشتر از همیشه عاشقم... آری! آن شب آموختم که باران بهترین سر پناه من برای رفع دلتنگی هایم است... ![]()
دو شنبه 9 بهمن 1391برچسب:, :: 23:28 :: نويسنده : sia
بانوی من! شب از نیمه گذشته و صبح در راه است. به یادت و نامت بیدار مانده ام. بیدار می مانم، اگر تو بگویی تا قله قاف می روم. ولی تو نگفتی و من فقط بیدار ماندم به امید آن که بیایی. می دانم چقدر انتظار کشیدن کشنده است. اما انتظارت را می کشم، هر صبح که بیدارم می کنی یا بیدارت می کنم و هر شب که رویت را می بوسم و به خواب می رویم. پس کی می آیی آخر؟ یا من کی می آیم آخر؟ قولمی دهی اگر نیامدم یا نیامدی و نشد که بیایم و بیایی همانجا بمانی که بتوانم نگاهت کنم و شب را و صبح را به یادت بگذرانم؟ می بینی اشکهایم را؟ تا اشکی باقیست بمان...
بانوی من! هوای تو نمی دانم گرم است یا سرد، تو از گرما خوشت می آمد و من از سرما. هوای تو سخت سرد و سخت گرم است. راستی کی اجازه دادی تو را بانوی خودم صدا زنم بانوی من؟ مثل همه آنها که من گفتم و تو در سکوت پذیرفتی؟ این را هم می پذیری بانوی من؟ خدا بودن چیزی را از تو کم نمی کند... قول می دهم. می شود خدای من باشی؟ مثل خدا در تمام لحظات پیش من باشی، در یک قدمیم، از رگ گردن نزدیک تر؟ گردن هم عجب جای جالبی بود، یادم می ماند همیشه. و خنده من از چیز دیگری بود. نمی دانم، شاید از هیچ چیز. قول می دهم دیگر نه بخندم نه بگریم. قول می دهم. خدایم می شوی؟ اگر سختت است بیایی بگو تا من لااقل عکست را به گردنم نزدیک کنم و تو همیشه در همان جا، جایی که بتوانم چشمهایت را نظاره کنم بمانی. اذیتت نمی کنم... من با تمام بندگان فرق می کنم. همان جا هم که باشی خدای منی. هر جا که باشی خدای منی. اذیتت نمی کنم. قول می دهم... خدایم می شوی؟ بانوی من! من چقدر از اینکه تو را بانوی خودم صدا بزنم خوشم می آید. و چقدر از اینکه بتوانم سرم را روی پایت صبح کنم. و چقدر از اینکه صورتت را نوازش کنم. و چقدر از اینکه با تو قدم بر دارم و تو به من نگاه کنی و من به تو نگاه کنم. و چقدر از اینکه.... با توام. تو چطور؟ یادت می آید گفتم اندازه دوست داشتنم چقدر است؟راستش هنوز اندازه ای برایش پیدا نکرده ام. از آن چیزی که بهت گفتم حتی شاید خیلی بزرگتر باشد اما مقیاسی برایش نیافته ام بانوی من، آن را علی الحساب گفتم. چه کسی می داند آیا از کهکشان بزرگتر هم هست؟ از این دنیا بزرگتر هم هست؟ نمی دانم، شاید. اگر بود همان قدر دوستت دارم... می دانی کشف تازه ام چیست؟ اینکه چقدر دست هایت آرامم می کند. بهت گفته بودم قبلا، شاید. پس چرا اینقدر تازه به نظرم آمد؟ شاید چون دستهای تو همیشه برایم تازه اند. مثل چشمهایت که هر لحظه با پلک هایت تازه می شوند و من خود را شفاف تر در آنها پیدا می کنم. شاید هم گم می کنم. نمی دانم، فرصت فکر کردن به اینها را نداشته ام... برای نوشتن برای تو، برای خودم بهترین و ناب ترین زمان ها را یافته ام. جایی در مرز شب و روز. آرام ترین و لطیف ترین موقع از حرکت وضعی زمین. بین تاریکی و روشنی. جایی که تاریکی می گذرد... جایی که ای روشن ترین روشنی ها، ای خورشیدکم به سویت قبله می گردانم. گرم و روشنم کن. سویت را از میان چهار جهت قطبی یافته ام. از میان شمال و جنوب کرات و شرق و غرب کهکشان ها. از بالای عشقم و پایین قلبم. سویت را، چشمت را، دستت را تازه یافته ام. سخت یافته ام. فرصتم ده... خورشیدکم به چشمان زیبایت قسم می خورم، تا گرمای دستانت را در دستانم احساس کنم رهایشان نخواهم کرد... دوستت دارم بانوی من...
دوستت دارم...
![]()
پنج شنبه 5 بهمن 1391برچسب:, :: 23:36 :: نويسنده : sia
تو نیستی و پاییز که بر نمی گردی تو هیچوقت... فقط بیا... بیا در خزان خواسته هایم کمی قدم بزن... فقط همین...
"وقتی میای صدای پات... ![]()
![]() |