عشق نمیمیره...
پيوندها
خورشيد هميشه اينجاست
ردیاب ماشین
جلوپنجره اریو
اریو زوتی z300
جلو پنجره ایکس 60

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان من و دلتنگیهام... و آدرس raindrops.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.










نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 6
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 6
بازدید ماه : 1021
بازدید کل : 67114
تعداد مطالب : 88
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1

كد موسيقي براي وبلاگ

نويسندگان
sia

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
جمعه 19 آبان 1391برچسب:, :: 22:25 :: نويسنده : sia

وقتی میایی صدای پات از همه جاده ها میاد

انگار نه از یه شهر دور که از همه دنیا میاد 

تا وقتی که در وا میشه لحظه دیدن میرسه

هر چی که جاده ست رو زمین به سینه من میرسه

 ای که تویی همه کسم... بی تو میگیره نفسم...

اگه تو را داشته باشم...به هر چی میخوام میرسم...آااااه...

 وقتی تو نیستی قلبمو واسه کی تکرار بکنم؟!

گلهای خواب آلوده را واسه کی بیدار بکنم؟!

دست کبوترای عشق واسه کی دونه بپاشه؟!

مگه تن من میتونه بدون تو زنده باشه؟!

 ای که تویی همه کسم... بی تو میگیره نفسم...

اگه تو را داشته باشم...به هر چی میخوام میرسم...

 عزیزترین سوغاتیه غبار پیراهن تو...

عمر دوباره منه دیدن و بوییدن تو...

نه من تو را واسه خودم نه از سر هوس میخوام...

عمر دوباره منی...تو را واسه نفس میخوام...

ای که تویی همه کسم... بی تو میگیره نفسم...

اگه تو را داشته باشم...به هر چی میخوام میرسم...

 
چهار شنبه 17 آبان 1391برچسب:, :: 1:10 :: نويسنده : sia

آذر در راه است...

و من حالا دیگر مطمئن هستم  زندگـــــی "طور دیگر "نمی شود و "من" عوض نمیشوم...

تا ابد عاشق میمانم...

به خدا "تا ابد تو را میخواهم" تا همیشه...

تا خدا هست...

:

 

:

 

مگر می شود دلتنــگ تو و من و پارسال این موقع ها نشد؟؟!!مگر می شود حال مرا نپرسید ، این روزها...؟؟!!

 
چهار شنبه 16 آبان 1391برچسب:, :: 23:57 :: نويسنده : sia

کلاه سوئی شرتم را می کشم سرم و میرم زیر بارون و "ای که تویی همه کسم" گوش میکنم...

سرما خوردم و با هر نفس ، تمومِ وجودم تیر میکشه اما نه...! ، نمیشه از این بارون و سرما گذشت!اصلا پاییز حیف می شود اگر عاشق نباشی و دلتنگ نباشی و ساعتها زیر باران به او فکر نکنی...!!

می دانی؟! اصلا پاییز حرام می شود اگر به او فکر نکنی همانطور که اگر باران نیاید حرام میشود...

 میگم هوا خیلی دونفره ست!!نمیاااای....

 

 
سه شنبه 16 آبان 1391برچسب:, :: 23:53 :: نويسنده : sia

همیشه روزگار درهم برهم وگند است فقط گاهی نمی فهمی چرا؟؟

چرا هوا این همه سرد است اما دستهای او آتــش ؟!!

چرا دلت بغل می خواهد و تنها آغوش اوست که کافیست برای آخر دنیا شدن!!

از همه بیزاری، از خودت بیزاری، اما باز می خواهی...خواستنِ اورا می خواهی...

نگاهش می کنی و دستهایت را باز ، تا گم شوی در آغوشش و درست آنجا، همانجایی که همه چیز راحت  ،همه چیز شدنی ست ... خوابیدن، فنا شدن،  مخلوط شدن، دردکشیدن باهم... !

و البته آنجا هنوز شیرین است همه چیز ، حتی مـــردن!

 
سه شنبه 16 آبان 1391برچسب:, :: 23:34 :: نويسنده : sia

هوسِ گریه دارم...

که او که میخواهمش باشد سرم را توی سینه اش بگیرد و دستش را لای موهایم کند و زیر گوشم آرام بگوید...

ششششش!!

 
سه شنبه 16 آبان 1391برچسب:, :: 23:8 :: نويسنده : sia

خدای عزیزم...

 
 

اون کسی که الان مشغول خوندن این متنه ، زیباست (چون دلی زیبا داره)

درجه یکه (چون تو دوستش داری و بهش نظر کردی)

 قدرتمند و قوی و استواره (چون تو پشت و پناهش هستی)

و من خیلی دوستش دارم...

خدایا...ازت میخوام کمکش کنی زندگیش سرشار از همه بهترین ها  بشه و کاری کن به آنچه چشم امید دوخته (آنگونه که به خیر و صلاحش هست) برسه...

خدایا...در سخت ترین لحظات یاریگرش باش تا همیشه بتونه همچون نوری در تاریک ترین و سخت ترین لحظات زندگیش بدرخشه و در ناممکن ترین موقعیت ها عاشقانه مهر بورزه...

خداوندا... همیشه و هر لحظه او را در پناه خودت حفظ فرما،هروقت بهت احتیاج داشت دستش رو بگیر (حتی اگه خودش یادش رفت بیاد در خونت و ازت کمک بخواد) و کاری کن این رو با تمام وجود درک کنه که هر آن هنگام که با تو و در کنار تو قدم برمیداره و گنجینه توکل به تو رو توی دلش حفظ کرده، همیشه و در همه حال ایمن خواهد بود...

 
 

از همین حالا مطمئن باش ، حتما برات اتفاق خوشایندی خواهد افتاد یا خبر خوشی خواهی شنید...(نه چون این متن رو خوندی یا خوندن این متن شانس میاره یا ارسالش برای کسی باعث رسیدن خبر خوش میشه ..... ... نه .... ... صرفاً  یک اتفاق خوش برات میفته فقط و فقط به این خاطر که الان توی دلت میگی :

 

خدایا توکل به تو...

 
سه شنبه 16 آبان 1391برچسب:, :: 23:5 :: نويسنده : sia

به من چیزی بگو از عشق...

از این حالی که من دارم...

من از احساس شک کردن به احساس تو بیزارم...

تو هم شاید شبیه من تو این برزخ گرفتاری...

تو هم شاید نمی دونی چه احساسی به من داری...

گریزی جز شکستن نیست...

منم مثل تو می دونم...

نگو باید برید از عشق...

 نه می تونی...

نه می تونم...

 
سه شنبه 16 آبان 1391برچسب:, :: 22:34 :: نويسنده : sia

چــرا یک نفــر پیدا نمی شود کنارش دراز به دراز خوابید ، طاق باز رو به سقف ،  حرف زد و گله کرد ، کمی بغض کرد ، همانطور دراز کشیده دستهایش را جمع کرد روی سینه و برایش درد و دل کرد؟!گریه کرد؟!

و اینجا...حالا...

تمام دلتنگی های جهان ، به اتــــاقِ من ختم

می شود!!

 

 

 

 
سه شنبه 16 آبان 1391برچسب:, :: 22:2 :: نويسنده : sia

می گذرانم...

این نداشتن و رفتن ات را ...

این روزهایی که خسته ام و دلخــور...

شب های سرد بی تو بودن را...

اس ام اس های بی جوابم را...

نماز ، قران ، دعا ، زیارت...

همه بدون تو...

 خالی و تنها...!

همه این ها را سر می کنم...

این نبودنت ، این راه دورت ، این دلم که بد جور هوایت می کند...که بدجور به تو احتیاج دارد...

همه این ها را سر می کنم به امید آن یکی دو روزی که قرار است پا به شهرت بگذارم...

شاید...

شاید...

 
سه شنبه 16 آبان 1391برچسب:, :: 1:19 :: نويسنده : sia

امروز گذرم افتاد تو یه پاساژ دوتا پسر کلاه به سر بودند که گیتار داشتند و سرشون پایین بود...پول جمع می کردند... آهنگ "همه چی آرومه"  رو بی نهایت عاشقانه میزدند... 

تو همون شلوغی ها فکر کردم حاضرم همه زندگیمو بدم تا فقط چند لحظه کنارم بودی و روی پله ها می نشستیم و سرم رو روی شانه هات میگذاشتم و بهشون گوش میدادیم و نگاهشون میکردیم...

 
سه شنبه 16 آبان 1391برچسب:, :: 1:7 :: نويسنده : sia

دلم  میخواست اینجا تصویری میگذاشتم که درون مرا بازگو کند...چون هرچقدر تلاش می کنم برای گفتن یا نوشتن درونم ...بی فایده ست...

فکر  میکنم این روزها بیشتر دیدنی شده ام تا گفتنی...

می دانم آنقدر خوبی که بد بودنم را نمیبینی و آنقدر مهربان که نمیخواهی ذلتنگیهایم را بشنوی و دوباره وابسته ام کنی..

 دنیای ما روز به روز شلوغ شد و سخت تر...

و بودن تو با من چه رویایی تر... 

ظاهرا دور شدی و دورتر و دورتر...

اما حالا میبینم تورا که چقدر زیاد با منی...!!

و باز برای هزارمین بار از خودم میپرسم با این همه عشق و خوشبختی چرا من خوشحال نیستم پس؟؟؟!!

:

:

چه بگویم که خالی ام برای گفتن از تو...

تنها و تنها و تنها...

سپاس برای بودنت...!!

سپاس...

 

 
سه شنبه 15 آبان 1391برچسب:, :: 23:56 :: نويسنده : sia

کاش میشد...یک شبی..یک روزی...یک وقتی...نزدیک همین سرما...یک ساک جمع کنم و کلاهی سر کنم.کاپشن بپوشم و بعد...بروم و بروم و دور شوم...و آنقدر دور شوم که نفهمم کجام و...ندانم چه کسی هستم یا چه کسی بودم....فقط دور باشم...دور و خیلی دورتر...

کاش میشد جایی برسم که هیچ کدام از آدمها را نشناسم و آدمها هیچ کدام من را نشناسند و فقط کارهایی بکنم که دوست دارم ، نه آنهایی که تقدیر برایم رقم زده است...

آنجا همانی باشم که همیشه دلم خواسته باشم...آنوقت دیگر نه دلی دارم...نه عقلی...نه دردی...فقط تنهایم....تنها و آرام...آرام و  ساکت...ساکت و بدون هیچ اسم و رسمی...تنها همین بودنم با ارزش است آنهم فقط برای خودم...خود خود واقعی ام...نه مجبورم دروغی بگویم...نه بازی...نه حتی کلامی...گمنام می شوم و گمنام می مانم و  همانطور هم میمیرم ...آنقدر با تنهایی هایم سر میکنم تا همه فراموشم  کنند و حتی خود خدا هم یادش میرود که زمانی مرا آفریده...

و کاش آن روز یا آن شب...یا آن وقت...همین فردا باشد...که لااقل امشب را با آرامش بخوابم و کمی سبک باشم که بالاخره امشب شب آخر است و فردا هم آخر همه چیز...!

باخودم فکر میکنم نه...!!

نه...حتی اگر تمام این اتفاقات هم بیفته...

تو تمام نمیشوی...نمیمیری...

تا من هستم...

تا قلبم میتپد...

تو با منی...

آخه مگه میشه...بدون "نفس"...

...

 
پنج شنبه 11 آبان 1391برچسب:, :: 22:14 :: نويسنده : sia

داشتنت...

مثــلِ هوایِ بـــرفی ، صبحِ خیلی زود ...یا نم نمِ باران ، جاده ی شمال ، دریا

مثلِ مستیِ بعــد از اولین پیک هایِ شــراب

مثلِ خوابِ بعـــدازظهر ...

مثل بوسه هایِ تند تند و یواشکی...

مثلِ لحظه های اول یک هم آغوشی ، آن طپش قلب ، کندنِ لباس ها ، آن کشش و خواستن ها...

مثلِ مکیدن لب ها ، بعد از همان هم آغوشی...

مثلِ گوش دادن به آهنگ "دلم تنگته" "معین" زیر آسمون ابری و هوای مه گرفته پاییز...

مثلِ آن بغلی که عاشقته ، جدا نمی شه ، تنهات نمیذاره...

و مثلِ برگشتن آدمی که سالها منتظرش بودی...

آی می چسبــه...

آی می چسبه...

 
چهار شنبه 10 آبان 1391برچسب:, :: 15:31 :: نويسنده : sia

 

نمیدونم چی شد که امروز یاد اون وقتایی افتادم که باهم بودیم دلم میخواست بغلت کنم...

قربونت برم الهی...

با چشمای نازت نگام میکردی و با همون چشمها جوابمو میدادی!

 

چه آرامشی بود...

انگار دنیارو بغل کرده بودم...

یه حسی شبیه خوشبختی...نه نه! چرا شبیه؟!عین خوشبختی...

آره...

عین خوشبختی...

عین وقتی که همه آرزوهات برآورده شده و دیگه هیچی نمیخوای...

اصلا مگه خوشبختی معنی دیگه ای هم داره؟!

اما حالا...

اشکال نداره!!!

مگه میشه پارسال این موقع ها یادم بره...؟!

الانم همون حس رو دارم...

نمیدونم بهت اس ام اس بدم یا نه...؟؟!!

 
چهار شنبه 10 آبان 1391برچسب:, :: 14:44 :: نويسنده : sia

گاهی چقدر آرزوی یک دست دارم که وقتی تنها و غمگین گوشه ای ایستادم از پشت بیایدو دور کمرم حلقه شود....

گاهی چقدر محتاجِ یک نگــاهم ، با دو چشم که چشم از چشمهام بر ندارد حتی لحظه ای ...

گاهی چقدر آرزوی یک آغوش دارم که بیاید....باشد و بماند .....و ترس از نبودنش ، ترس از رفتنش ، ترس از دست دادنش، لحظه های خوب بودنش را خراب نکند....

آه...

این گــاه ها  چقدر زیاد می شود گاهی ...

 
چهار شنبه 10 آبان 1391برچسب:, :: 14:38 :: نويسنده : sia

هوا سرد می شود و تو باز نیستی...

می روی...تمام که نمی شوی

من می مانم و خاطراتت ...همان خاطره هایی که  الکل نیستند تا بپرند....نمی روند،دور نمی شوند، پایان نمی گیرند...

و ردپایِ حضورت که چنان عمیق حک شده بر قلبم که انگار تراشِ آهن به سنگ...

نه...!

تو محو نمی شوی... پاک نمی شوی...

نه...!

توتمام نمیشوی هرگز...هرگز...هرگز...

 
چهار شنبه 10 آبان 1391برچسب:, :: 14:25 :: نويسنده : sia

راستی فکر کرده ای بودنِ گاه و بی گاهت اینـجا ، هنوز یک اتفاقِ ساده ، یک اتفاق تازه است برایم...؟

فکر کرده ای ماندن ات چه خوب است و داشتن ات رنگ عادت نمی گیرد هرگز ؟

می دانستی چیزی شبیه دوستت دارم...چیزی شبیه دل تنگتم...شبیه با من بمان..تنهایم نگذار...دستهایم را بگیر...مرا ببوس... همه و همه در من زبانه می کشد وقتی تنــها و فقط به نامت فکر می کنم ؟؟

می دانستی هیچ چیز این روزها مرا ارضا نمی کند حتی تصورِ هم آغوشی با تو؟!

می دانستی دلم....این دلم چقدر هوایت می کند...هوای تویی که نامت "تو"ست...