عشق نمیمیره...
پيوندها
خورشيد هميشه اينجاست
ردیاب ماشین
جلوپنجره اریو
اریو زوتی z300
جلو پنجره ایکس 60

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان من و دلتنگیهام... و آدرس raindrops.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.










نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 7
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 7
بازدید ماه : 1022
بازدید کل : 67115
تعداد مطالب : 88
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1

كد موسيقي براي وبلاگ

نويسندگان
sia

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
چهار شنبه 20 دی 1391برچسب:, :: 17:20 :: نويسنده : sia

باز هم زمستان...

دلتنگی و شبهای پرخاطره ...

آیا یادت هست غروبهای باران و عشق را

در کوچه ی تنهایـی...

که عمق عشق را می سنجیدیم در نگاهمان

یادت هست خنده ها را در مشت می گرفتیم و

می پاشیدیم بر لبهایمان

ولی اینک منم و تنهایی و غروبهایی که خیس میخورم در یادت ...

من آنقدر دوستت دارم که هر روز با خود فکر میکنم

دوستت دارم را کجا بنویسم که ماندگار باشد؟!
روی تن شبنم ، اگر از شاخه چکید چه ؟!
روی لبخند گلبرگ ، با زمستان چه کنم ؟!
روی بستر ساحل ، پس چگونه جلوی رقص موج را بگیرم ؟!

پس بهتر آن است

که در لحظه لحظه ی دلتنگی هایم

دوستت دارم را زمزمه کنم

چرا که همیشه دلتنگ توام...

زیرا گاهی برای دلتنگی هایم "تو" تنها بهانه هستی

 و من بی بهانه بهانه ات را میگیرم ...

دلم برایت تنگ می شود و فقط برای تو می تپد...

با تو لبریز از عشقم و بی تو پوچ و تو خالی ام ...

ستاره ی وجودت روشنگر شبهای بی ستاره ام

و دستان مهربانت گرمابخش لحظه های خاموشم ...

راستـی...دوستت دارم را کجا بنویسم که ماندگار باشد...؟!


آن کوپه ی تهـی منم آری که مانده ام

خــــالی تــر از همیشــــه در انتـــظار تو... 

 
چهار شنبه 20 دی 1391برچسب:, :: 16:42 :: نويسنده : sia
اين قدم های نيمه کاره ی نرسيده
نه مرا به تو مي رساند
نه تو را به آرزوهای نداشته ات
و نه ما را به بهشتمان... 
اين جمله های بی سر و ته و بريده بريده
نه دردی از دل بی درمان من دوا می کند
نه ساز دلخوشيهای تو را
کوک...
اين نگاه های نگران خيره خيره
نه گره از دلواپسی های من می گشايد
نه تو را می رساند به خانه ی اول عاشقی...
اين بوسه های سر به هوای سراسيمه
نه قرار بی قراری های قناری دل من می شود
نه مرهم لرزه لرزه های خواستنی تو...
مانده ام که من و تو
کجای اين همه ناکجا
جامانده ايم...
که خدا هم ميان
اين همه
خاموشی خاکستری
پيدايمان نمی کند که نمی کند...
 
دو شنبه 11 دی 1391برچسب:, :: 12:2 :: نويسنده : sia

می دونی دلتنگی یعنی چی ؟!

دلتنگی یعنی اینکه : بشینی به خاطراتت باهاش فکر کنی!

اونوقت یه لبخند بیاد رو لبت!

ولی چند لحظه بعد شروع اشکهای لعنتی . . .

 
دو شنبه 11 دی 1391برچسب:, :: 11:44 :: نويسنده : sia

 

آدمها می آیند

زندگی می کنند

می میرند و میروند...

اما فاجعه ی زندگی تو

آن هنگام آغاز می شود که

آدمی میرود اما نمی میرد!

می ماند...

ونبودش دربودن تو

چنان ته نشین می شود

که تومی میری!

درحالی که هـنــــــــــــــــــــــــوز زنده ای...


 
سه شنبه 5 دی 1391برچسب:, :: 23:38 :: نويسنده : sia

پـس کـی تـمــام میـشـود...

شـبـهـــایی کــه دور از تــو

بــا خـیـال چشمـانت

تــا سـحــر چـشم بـر هـم نـمی گـذارم...

حـسـرت بودن در آغـوشت

دیـوانــه ام میکـنــد...

 
سه شنبه 28 آذر 1391برچسب:, :: 16:59 :: نويسنده : sia

این شبها هر دونه انار دنیایی دارد...

این شبها هر دونه انار یعنی یه دنیا عشق ،

این شبها هر دونه انار یعنی یه دنیا دوستت دارم ،

این شبها هر دونه انار یعنی یه دنیا مهربونی ،

این شبها هر دونه انار یعنی یه دنیا یاد ،

این شبها هر دونه انار یعنی یه دنیا دلتنگی ،

این شبها هر دونه انار یعنی یه دنیا درد ،

این شبها هر دونه انار یعنی یه دنیا بغض ،

این شبها هر دونه انار یعنی قطره قطره اشک ،

این شبها ...

قرار نبود این شبها اینجور باشه!

قرار نبود...قرار نبود...

قرار بود من باشم و تو باشی و دنیامان یعنی عشقمان...

من هستم ،

دنیامان هست ،

اما تو...

نمیدونم تو انار شب یلدای امسال رو با کی دونه میکنی...؟!

اما من با تو...

پیشاپیش یلدا مبارک عزیزم...

 
سه شنبه 28 آذر 1391برچسب:, :: 16:47 :: نويسنده : sia

درسته که کنارم نیستی، اما همیشه با منی،

خودت می دونی چی میگم و می دونم که تو هم مثل من زمزمه می کنی:

خودت می دونی عادت نیست،

فقط دوست داشتن محضه...

 
سه شنبه 28 آذر 1391برچسب:, :: 16:39 :: نويسنده : sia

دوستت دارم‌ها را نگه می‌داری برای روز مبادا، دلم تنگ شده‌ها را، عاشقتم‌ها را…

این‌ جمله‌ها را که ارزشمندند الکی خرج کسی نمی‌کنی! باید آدمش پیدا شود!

باید همان لحظه از خودت مطمئن باشی و باید بدانی که فردا، از امروز گفتنش پشیمان نخواهی شد!

سنت که بالا می‌رود کلی دوستت دارم پیشت مانده، کلی دلم تنگ شده و عاشقتم مانده که خرج کسی نکرده‌ای و روی هم تلنبار شده‌اند!

فرصت نداری صندوقت را خالی کنی! صندوقت سنگین شده و نمی‌توانی با خودت بِکشی‌اش . شروع می‌کنی به خرج کردنشان!

توی میهمانی اگر نگاهت کرد ، اگر نگاهش را دوست داشتی،

توی رقص اگر پا‌به‌پایت آمد ، اگر هوایت را داشت، اگر با تو ترانه را به صدای بلند خواند،

توی جلسه اگر حرفی را گفت که حرف تو بود ، اگر استدلالی کرد که تکانت داد،

در سفر اگر شوخ و شنگ بود ، اگر مدام به خنده‌ات انداخت و اگر منظره‌های قشنگ را نشانت داد،

برای یکی یک دوستت دارم خرج می‌کنی ، برا ی یکی یک دلم برایت تنگ می‌شود خرج می‌کنی! یک چقدر زیبائی ، یک با من می‌مانی؟

بعد می‌بینی آدم‌ها فاصله می‌گیرند ، متهمت می‌کنند به هیزی ، به مخ‌زدن به اعتماد آدم‌ها! به سوءاستفاده کردن ، به پیری و معرکه‌گیری…

اما بگذار به سن تو برسند! بگذار صندوقچه‌شان لبریز شود آن‌‌وقت حال امروز تو را می‌فهمند بدون این‌که تو را به یاد بیاورند .

غریب است دوست داشتن و عجیب تر از آن است دوست داشته شدن...

وقتی می‌دانیم کسی با جان و دل دوستمان دارد،

و نفس‌ها و صدا و نگاهمان در روح و جانش ریشه دوانده،

به بازیش می‌گیریم ، هر چه او عاشق‌تر، ما سرخوش‌تر،

 هر چه او دل نازک‌تر، ما بی رحم ‌تر.

تقصیر از ما نیست ،

تمامیِ قصه هایِ عاشقانه، اینگونه به گوشمان خوانده شده‌اند ...

 
سه شنبه 28 آذر 1391برچسب:, :: 16:34 :: نويسنده : sia

بعضی وقت ها چیزی می نویسی ،
فقط برای یک نفر ،
اما دلت میگیرد
وقتی یادت می افتد ،
که هر کسی ممکن است بخواند ،
جز آن یک نفر...

 
سه شنبه 28 آذر 1391برچسب:, :: 16:30 :: نويسنده : sia

دلمان خوش است که می نویسیم ،
و دیگران می خوانند ،
و عده ای می گویند :
آه چه زیبا ،
و بعضی اشک می ریزند ،
و بعضی می خندند ...
دلمان خوش است ،
به لذت های کوتاه ،
به دروغ هائی که از راست بودن قشنگ ترند ،
به اینکه کسی برایمان دل بسوزاند ،
یا کسی عاشقمان شود ...
با شاخه گلی دل می بندیم ،
و با جمله ای دل می کنیم ...
دلمان خوش می شود ،
به برآوردن خواهشی و چشیدن لذتی ،
و وقتی چیزی مطابق میل ما نبود ،
چقدر راحت لگد می زنیم ،
و چه ساده می شکنیم ،
همه چیز را...

 
یک شنبه 19 آذر 1391برچسب:, :: 13:16 :: نويسنده : sia

خیـــــال آمدنت دیشب به ســـــــر می زد   

     نیامدی که ببینی دلــــــم چـه پــــــــر می زد

 

به خواب رفتم و نیلــــوفری بر آب شکفت       

خیـــــــال روی تو نقشی به چشـم تر می زد

 

شراب لعل تو میدیدم و دلــــم می خواست     

  هـــزار وســــوسه ام چنگ در جــگر می زد

 

زهی امید که کــامی از آن دهان می جُست     

  زهـی خیــــال که دستی در آن کمـــر می زد

 

دریچـــــه ای به تماشـــای بـــاغ وا می شد    

    دلــــم چو مرغ گرفتـــــــار بال و پر می زد

 

تمام شب به خیــــــــــال تو رفت و می دیدم   

که پشت پرده اشکـــــــم سپیده سـر می زد


 
جمعه 19 آبان 1391برچسب:, :: 22:25 :: نويسنده : sia

وقتی میایی صدای پات از همه جاده ها میاد

انگار نه از یه شهر دور که از همه دنیا میاد 

تا وقتی که در وا میشه لحظه دیدن میرسه

هر چی که جاده ست رو زمین به سینه من میرسه

 ای که تویی همه کسم... بی تو میگیره نفسم...

اگه تو را داشته باشم...به هر چی میخوام میرسم...آااااه...

 وقتی تو نیستی قلبمو واسه کی تکرار بکنم؟!

گلهای خواب آلوده را واسه کی بیدار بکنم؟!

دست کبوترای عشق واسه کی دونه بپاشه؟!

مگه تن من میتونه بدون تو زنده باشه؟!

 ای که تویی همه کسم... بی تو میگیره نفسم...

اگه تو را داشته باشم...به هر چی میخوام میرسم...

 عزیزترین سوغاتیه غبار پیراهن تو...

عمر دوباره منه دیدن و بوییدن تو...

نه من تو را واسه خودم نه از سر هوس میخوام...

عمر دوباره منی...تو را واسه نفس میخوام...

ای که تویی همه کسم... بی تو میگیره نفسم...

اگه تو را داشته باشم...به هر چی میخوام میرسم...

 
چهار شنبه 17 آبان 1391برچسب:, :: 1:10 :: نويسنده : sia

آذر در راه است...

و من حالا دیگر مطمئن هستم  زندگـــــی "طور دیگر "نمی شود و "من" عوض نمیشوم...

تا ابد عاشق میمانم...

به خدا "تا ابد تو را میخواهم" تا همیشه...

تا خدا هست...

:

 

:

 

مگر می شود دلتنــگ تو و من و پارسال این موقع ها نشد؟؟!!مگر می شود حال مرا نپرسید ، این روزها...؟؟!!

 
چهار شنبه 16 آبان 1391برچسب:, :: 23:57 :: نويسنده : sia

کلاه سوئی شرتم را می کشم سرم و میرم زیر بارون و "ای که تویی همه کسم" گوش میکنم...

سرما خوردم و با هر نفس ، تمومِ وجودم تیر میکشه اما نه...! ، نمیشه از این بارون و سرما گذشت!اصلا پاییز حیف می شود اگر عاشق نباشی و دلتنگ نباشی و ساعتها زیر باران به او فکر نکنی...!!

می دانی؟! اصلا پاییز حرام می شود اگر به او فکر نکنی همانطور که اگر باران نیاید حرام میشود...

 میگم هوا خیلی دونفره ست!!نمیاااای....

 

 
سه شنبه 16 آبان 1391برچسب:, :: 23:53 :: نويسنده : sia

همیشه روزگار درهم برهم وگند است فقط گاهی نمی فهمی چرا؟؟

چرا هوا این همه سرد است اما دستهای او آتــش ؟!!

چرا دلت بغل می خواهد و تنها آغوش اوست که کافیست برای آخر دنیا شدن!!

از همه بیزاری، از خودت بیزاری، اما باز می خواهی...خواستنِ اورا می خواهی...

نگاهش می کنی و دستهایت را باز ، تا گم شوی در آغوشش و درست آنجا، همانجایی که همه چیز راحت  ،همه چیز شدنی ست ... خوابیدن، فنا شدن،  مخلوط شدن، دردکشیدن باهم... !

و البته آنجا هنوز شیرین است همه چیز ، حتی مـــردن!

 
سه شنبه 16 آبان 1391برچسب:, :: 23:34 :: نويسنده : sia

هوسِ گریه دارم...

که او که میخواهمش باشد سرم را توی سینه اش بگیرد و دستش را لای موهایم کند و زیر گوشم آرام بگوید...

ششششش!!

 
سه شنبه 16 آبان 1391برچسب:, :: 23:8 :: نويسنده : sia

خدای عزیزم...

 
 

اون کسی که الان مشغول خوندن این متنه ، زیباست (چون دلی زیبا داره)

درجه یکه (چون تو دوستش داری و بهش نظر کردی)

 قدرتمند و قوی و استواره (چون تو پشت و پناهش هستی)

و من خیلی دوستش دارم...

خدایا...ازت میخوام کمکش کنی زندگیش سرشار از همه بهترین ها  بشه و کاری کن به آنچه چشم امید دوخته (آنگونه که به خیر و صلاحش هست) برسه...

خدایا...در سخت ترین لحظات یاریگرش باش تا همیشه بتونه همچون نوری در تاریک ترین و سخت ترین لحظات زندگیش بدرخشه و در ناممکن ترین موقعیت ها عاشقانه مهر بورزه...

خداوندا... همیشه و هر لحظه او را در پناه خودت حفظ فرما،هروقت بهت احتیاج داشت دستش رو بگیر (حتی اگه خودش یادش رفت بیاد در خونت و ازت کمک بخواد) و کاری کن این رو با تمام وجود درک کنه که هر آن هنگام که با تو و در کنار تو قدم برمیداره و گنجینه توکل به تو رو توی دلش حفظ کرده، همیشه و در همه حال ایمن خواهد بود...

 
 

از همین حالا مطمئن باش ، حتما برات اتفاق خوشایندی خواهد افتاد یا خبر خوشی خواهی شنید...(نه چون این متن رو خوندی یا خوندن این متن شانس میاره یا ارسالش برای کسی باعث رسیدن خبر خوش میشه ..... ... نه .... ... صرفاً  یک اتفاق خوش برات میفته فقط و فقط به این خاطر که الان توی دلت میگی :

 

خدایا توکل به تو...

 
سه شنبه 16 آبان 1391برچسب:, :: 23:5 :: نويسنده : sia

به من چیزی بگو از عشق...

از این حالی که من دارم...

من از احساس شک کردن به احساس تو بیزارم...

تو هم شاید شبیه من تو این برزخ گرفتاری...

تو هم شاید نمی دونی چه احساسی به من داری...

گریزی جز شکستن نیست...

منم مثل تو می دونم...

نگو باید برید از عشق...

 نه می تونی...

نه می تونم...

 
سه شنبه 16 آبان 1391برچسب:, :: 22:34 :: نويسنده : sia

چــرا یک نفــر پیدا نمی شود کنارش دراز به دراز خوابید ، طاق باز رو به سقف ،  حرف زد و گله کرد ، کمی بغض کرد ، همانطور دراز کشیده دستهایش را جمع کرد روی سینه و برایش درد و دل کرد؟!گریه کرد؟!

و اینجا...حالا...

تمام دلتنگی های جهان ، به اتــــاقِ من ختم

می شود!!

 

 

 

 
سه شنبه 16 آبان 1391برچسب:, :: 22:2 :: نويسنده : sia

می گذرانم...

این نداشتن و رفتن ات را ...

این روزهایی که خسته ام و دلخــور...

شب های سرد بی تو بودن را...

اس ام اس های بی جوابم را...

نماز ، قران ، دعا ، زیارت...

همه بدون تو...

 خالی و تنها...!

همه این ها را سر می کنم...

این نبودنت ، این راه دورت ، این دلم که بد جور هوایت می کند...که بدجور به تو احتیاج دارد...

همه این ها را سر می کنم به امید آن یکی دو روزی که قرار است پا به شهرت بگذارم...

شاید...

شاید...

 
سه شنبه 16 آبان 1391برچسب:, :: 1:19 :: نويسنده : sia

امروز گذرم افتاد تو یه پاساژ دوتا پسر کلاه به سر بودند که گیتار داشتند و سرشون پایین بود...پول جمع می کردند... آهنگ "همه چی آرومه"  رو بی نهایت عاشقانه میزدند... 

تو همون شلوغی ها فکر کردم حاضرم همه زندگیمو بدم تا فقط چند لحظه کنارم بودی و روی پله ها می نشستیم و سرم رو روی شانه هات میگذاشتم و بهشون گوش میدادیم و نگاهشون میکردیم...

 
سه شنبه 16 آبان 1391برچسب:, :: 1:7 :: نويسنده : sia

دلم  میخواست اینجا تصویری میگذاشتم که درون مرا بازگو کند...چون هرچقدر تلاش می کنم برای گفتن یا نوشتن درونم ...بی فایده ست...

فکر  میکنم این روزها بیشتر دیدنی شده ام تا گفتنی...

می دانم آنقدر خوبی که بد بودنم را نمیبینی و آنقدر مهربان که نمیخواهی ذلتنگیهایم را بشنوی و دوباره وابسته ام کنی..

 دنیای ما روز به روز شلوغ شد و سخت تر...

و بودن تو با من چه رویایی تر... 

ظاهرا دور شدی و دورتر و دورتر...

اما حالا میبینم تورا که چقدر زیاد با منی...!!

و باز برای هزارمین بار از خودم میپرسم با این همه عشق و خوشبختی چرا من خوشحال نیستم پس؟؟؟!!

:

:

چه بگویم که خالی ام برای گفتن از تو...

تنها و تنها و تنها...

سپاس برای بودنت...!!

سپاس...

 

 
سه شنبه 15 آبان 1391برچسب:, :: 23:56 :: نويسنده : sia

کاش میشد...یک شبی..یک روزی...یک وقتی...نزدیک همین سرما...یک ساک جمع کنم و کلاهی سر کنم.کاپشن بپوشم و بعد...بروم و بروم و دور شوم...و آنقدر دور شوم که نفهمم کجام و...ندانم چه کسی هستم یا چه کسی بودم....فقط دور باشم...دور و خیلی دورتر...

کاش میشد جایی برسم که هیچ کدام از آدمها را نشناسم و آدمها هیچ کدام من را نشناسند و فقط کارهایی بکنم که دوست دارم ، نه آنهایی که تقدیر برایم رقم زده است...

آنجا همانی باشم که همیشه دلم خواسته باشم...آنوقت دیگر نه دلی دارم...نه عقلی...نه دردی...فقط تنهایم....تنها و آرام...آرام و  ساکت...ساکت و بدون هیچ اسم و رسمی...تنها همین بودنم با ارزش است آنهم فقط برای خودم...خود خود واقعی ام...نه مجبورم دروغی بگویم...نه بازی...نه حتی کلامی...گمنام می شوم و گمنام می مانم و  همانطور هم میمیرم ...آنقدر با تنهایی هایم سر میکنم تا همه فراموشم  کنند و حتی خود خدا هم یادش میرود که زمانی مرا آفریده...

و کاش آن روز یا آن شب...یا آن وقت...همین فردا باشد...که لااقل امشب را با آرامش بخوابم و کمی سبک باشم که بالاخره امشب شب آخر است و فردا هم آخر همه چیز...!

باخودم فکر میکنم نه...!!

نه...حتی اگر تمام این اتفاقات هم بیفته...

تو تمام نمیشوی...نمیمیری...

تا من هستم...

تا قلبم میتپد...

تو با منی...

آخه مگه میشه...بدون "نفس"...

...

 
پنج شنبه 11 آبان 1391برچسب:, :: 22:14 :: نويسنده : sia

داشتنت...

مثــلِ هوایِ بـــرفی ، صبحِ خیلی زود ...یا نم نمِ باران ، جاده ی شمال ، دریا

مثلِ مستیِ بعــد از اولین پیک هایِ شــراب

مثلِ خوابِ بعـــدازظهر ...

مثل بوسه هایِ تند تند و یواشکی...

مثلِ لحظه های اول یک هم آغوشی ، آن طپش قلب ، کندنِ لباس ها ، آن کشش و خواستن ها...

مثلِ مکیدن لب ها ، بعد از همان هم آغوشی...

مثلِ گوش دادن به آهنگ "دلم تنگته" "معین" زیر آسمون ابری و هوای مه گرفته پاییز...

مثلِ آن بغلی که عاشقته ، جدا نمی شه ، تنهات نمیذاره...

و مثلِ برگشتن آدمی که سالها منتظرش بودی...

آی می چسبــه...

آی می چسبه...

 
چهار شنبه 10 آبان 1391برچسب:, :: 15:31 :: نويسنده : sia

 

نمیدونم چی شد که امروز یاد اون وقتایی افتادم که باهم بودیم دلم میخواست بغلت کنم...

قربونت برم الهی...

با چشمای نازت نگام میکردی و با همون چشمها جوابمو میدادی!

 

چه آرامشی بود...

انگار دنیارو بغل کرده بودم...

یه حسی شبیه خوشبختی...نه نه! چرا شبیه؟!عین خوشبختی...

آره...

عین خوشبختی...

عین وقتی که همه آرزوهات برآورده شده و دیگه هیچی نمیخوای...

اصلا مگه خوشبختی معنی دیگه ای هم داره؟!

اما حالا...

اشکال نداره!!!

مگه میشه پارسال این موقع ها یادم بره...؟!

الانم همون حس رو دارم...

نمیدونم بهت اس ام اس بدم یا نه...؟؟!!

 
چهار شنبه 10 آبان 1391برچسب:, :: 14:44 :: نويسنده : sia

گاهی چقدر آرزوی یک دست دارم که وقتی تنها و غمگین گوشه ای ایستادم از پشت بیایدو دور کمرم حلقه شود....

گاهی چقدر محتاجِ یک نگــاهم ، با دو چشم که چشم از چشمهام بر ندارد حتی لحظه ای ...

گاهی چقدر آرزوی یک آغوش دارم که بیاید....باشد و بماند .....و ترس از نبودنش ، ترس از رفتنش ، ترس از دست دادنش، لحظه های خوب بودنش را خراب نکند....

آه...

این گــاه ها  چقدر زیاد می شود گاهی ...

 
چهار شنبه 10 آبان 1391برچسب:, :: 14:38 :: نويسنده : sia

هوا سرد می شود و تو باز نیستی...

می روی...تمام که نمی شوی

من می مانم و خاطراتت ...همان خاطره هایی که  الکل نیستند تا بپرند....نمی روند،دور نمی شوند، پایان نمی گیرند...

و ردپایِ حضورت که چنان عمیق حک شده بر قلبم که انگار تراشِ آهن به سنگ...

نه...!

تو محو نمی شوی... پاک نمی شوی...

نه...!

توتمام نمیشوی هرگز...هرگز...هرگز...

 
چهار شنبه 10 آبان 1391برچسب:, :: 14:25 :: نويسنده : sia

راستی فکر کرده ای بودنِ گاه و بی گاهت اینـجا ، هنوز یک اتفاقِ ساده ، یک اتفاق تازه است برایم...؟

فکر کرده ای ماندن ات چه خوب است و داشتن ات رنگ عادت نمی گیرد هرگز ؟

می دانستی چیزی شبیه دوستت دارم...چیزی شبیه دل تنگتم...شبیه با من بمان..تنهایم نگذار...دستهایم را بگیر...مرا ببوس... همه و همه در من زبانه می کشد وقتی تنــها و فقط به نامت فکر می کنم ؟؟

می دانستی هیچ چیز این روزها مرا ارضا نمی کند حتی تصورِ هم آغوشی با تو؟!

می دانستی دلم....این دلم چقدر هوایت می کند...هوای تویی که نامت "تو"ست... 

 

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد